امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

امیرعلی نفس مامان وبابا

تب ولرز

این هفته امیرعلی جونم همش مریض بود شنبه صبح زودازخواب پاشدگفت مامانی لرزدارم.دست زدم بهش دیدم خیسه عرقه وداره میلرزه باشوهری سریع بردیمش اورژانس اونجام دکترچندتادارودادتاساعت ده صبح دیدم حالش بدترشدبردمش پیش دکترخودش.گفت ویروسیه بهش تب بردادتادوشنبه همینطورتب داشت دیروزکمی بهترشدولی امروزبازم بیحاله وحالات سرماخوردگی داره انشالله که زودی خوب بشه خیلی سخته بچه که مریض میشه بعدانوشت:امروزبازم امیرعلی روبردم دکترتوی این هفته بارسوم بودکه بردمش دکتر گفت سرفه هاش خروسکیه براش یه آمپول نوشت وآموکسی سیلین.آمپول وزدیم انشالله زودی خوب بشه ...
24 اسفند 1391

پروژه جدید

به لطف خداازامروزپروژه دوم زندگی امیرعلی اجراکردیم پروژه اول که ازشیرگرفتن بودخیلی اذیتم نکردولی این یکی خیلی سخته ازصبح مای بیبیشوبازکردم بازبان بسیارخوش بهش گفتم امیرعلی جون ببین دیگه مای بیبی نداری هروقت جیش داشتی بهم بگوتابریم دستشویی شلوارتوخیس نکنیاخلاصه کنی قصه های غیرمستقیم وآوازم براش خوندم آخرشم بدون هیچ کلمه حرفی رفته دنبال بازیش صبح تاظهرازبس که بهش گفتم مامان جیش نداری خودم دایم دستشوییم میگرفت ازروش مامان پارساجونم استفاده کردم ویه عروسک گذاشتم تودستشویی وکلی برچسب برجسته هم زدم به سرامیکها گفتم هرباری که بیای دستشویی جیش کنی عروسکه هررنگی ازبرچسبهاروخواستی بهت میده یه چندباری شلوارشوخیس کردبعدش میگفت جیش دارم یه چندباری هم خبر...
13 اسفند 1391

نقاشی

دیشب امیرعلی باعجله تخته نقاشیشوآوردگفت مامانی نگاه کن نی نی کشیدم البته بیشترشبیه بادکنکه دوروزپیش هم باباباش رفت آرایشگاه موهاشوکوتاه کردالبته خودش وقتی اومدخونه گفت مامان همش گریه کردم ترسیدم ...
24 بهمن 1391

تولدبابایی

پنج بهمن تولدشوشوبودکه متاسفانه نتونستم براش کیک درست کنم بجاش امشب براش یه کیک درست کردم وهم تولدشوشووهم تولدحضرت محمد(ص)راجشن گرفتیم همین که مفاتیح میارم کمی دعابخونم فوری خودشومیرسونه میگه مامان کمی بخون به منم بده بخونم بعدکه بهش میدم اول بوسش میکنه وصلوات میفرسته بعدصفحه میزنه وزیرلب یه چیزایی میگه دیروزم میگه مامان ازم عکس بگیرمیخوام موش بشم ...
9 بهمن 1391

شیطون2

یه دفتربراش گذاشتم هرروزاین دفترومیاره باکل مدادرنگیاش پخش میکنه توسالن میگه خوب مامان حالابهم بگوچی بکشم بعدخودش جواب میده بابابکشم یه خط صافی میکشه میگه این باباست حالامامان وبابابزرگ و..بکشم اسم همه رومیاره بعضیاقیافه هامون یه خط صافه بعضیامونم یه خط کج هفت هشت تاکتاب قصه وشعرداره روزی ده باراین کتابهارومیاره بایدهمه روبراش بخونم گولشم نمیشه بزنی خیلی مرتب اونایی که خوندموجدامیذاره دیشب خواب بودیم نصفه های شب گفت بابایی آب میخوام(شباکه آب میخوادبه باباش میگه)باباش براش آب آوردوقتی خوردگفت دست دردنکنه خیرببینی وقتی یه چیزی ازمون میخوادمیگه مامان گلی-باباخوشگلی ...
2 بهمن 1391

شیطونم

دیروزپسرم اولین آرزوشوبازگوکرد:گفت مامان دلم میخوادپروازکنم نمیدونم این حرفش ازکجاسرچشمه گرفته ولی خیلی قشنگ وازته دلش گفت امیرعلی بردم حمام قبل ازآبکشش گفتم صبرکن لیفتوبشورم بعدآبکشت کنم اولش چیزی نگفت یه دفعه دیدم شروع کرددادزدن گفت:بدولرزکردم صبح خوروشت ریختم توزودپزوقتی آبش جوش میادسوت میزنه همین که صدای سوتش دراومدگفت پاشوپاشوغذات سوخت همش سواراین چرخ کوچولومیشه میگه خبافظ(خداحافظ)من دارم میرم مدرسه ...
30 دی 1391

شیرین زبون

دندونهای امیرعلی به نوزده تارسیده یه دونه دیگه مونده تادندوناش کامل بشه یه عالمه شعرهای خوشگل بلده که همشوخودش کامل میخونه مثله:یه توپ دارم قلقلیه-پسرباباقشنگه-گنجشکک اشی مشی-نی نی شده یه ساله-بهاربهاره-آقاپلیسه و... صلوات روهم کامل میفرسته تاعدد10 هم میشماره   تلفن که زنگ میخوره وقتی تلفنم تموم میشه میگه مامان کی بود؟چی گفت؟ وقتی خوراکی میخوادمیادالکی میگه مامان بله صدام کردی یه مدتی بودسی دی خاله ستاره براش میذاشتم یکی ازآهنگاش اسمش شب یلداست که پسره توش هندونه زیادمیخوره دلش دردمیگیره چندروزی بودصبح که ازخواب بیدارمیشدمیگفت مامان دلم آی دلم همچینم دست میذاشت رودلش که میخواستم ببرمش دکتربعدبهش گفتم وقتی میگ...
18 دی 1391

25ماهگی

دندون 17امیرعلی جونم دراومده.مبارک باشه عزیزم هرروزصبح که ازخواب پامیشه میگه مامان کیف بخرمیخوام برم مدسه(مدرسه)درس بخونم دگ دگ(دکتر)بشم جدیدااصلابااسباب بازیاش بازی نمیکنه یامیادمیشینه پیش من میگه بریم بیرون یابایدبراش سی دی خاله ستاره بذارم دلمم نمیادبذارمش مهدمیگم زوده بعداخسته میشه یه بچه ای هم که میادخونمون اسباب بازیاشوبهش نمیده که باهم بازی کنن دستاشومیاره بالامیگه مامان نگاه کن هیکله شدم من هنوزم امیرعلی مای بیبی میکنم اصلابلدنیست خبرکنه چندماه پیشم چندروزمیبردمش دستشویی  ولی خیلی گریه کردوآخرشم دریغ ازیه قطره همین که می آوردمش تواتاق جیش میکرد منم بیخیالش شدم ولی الان خودش میگه مامان بریم دستشویی.وقت...
23 آذر 1391